میترا جلالی چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۳ - ۲۳:۲۰

مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید...


مهناز حسنی چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۳ - ۰۹:۰۰

پیرمردی در حالی که کودکی زخمی و خون آلود را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: «خواهش می کنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.»


میترا جلالی چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۳ - ۰۵:۴۰

پوستین کهنه در دربار و سربازان اشک نهم


مهناز حسنی سه شنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۳ - ۱۵:۲۰

در مطب دکتر به شدت به صدا درامد. دکتر گفت: در را شکستی! بیا تو در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید: آقای دکتر! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد: التماس میکنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است.


مهناز حسنی سه شنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۳ - ۰۳:۲۰

روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد, شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟


مهناز حسنی دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۳ - ۲۰:۲۰

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه...پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.


مهناز حسنی يكشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۳ - ۱۳:۳۰

مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم. اون همیشه مایه خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.



شارژ سریع موبایل